بیقراری ها

مشق نوشته ها

بیقراری ها

مشق نوشته ها

انتقال

این وبلاگ به نشانی زیر انتقال یافت



www.web-neveshteha.blogfa.com


پرنده مردنی است!!!

دلت می گیرد. بدجور هم می گیرد. از همه چیز و همه جا. حتا از خودت. نمی دانی چه کنی. چیزی درونت نجوا می کند که "الا بذکر الله تطمئن القلوب". می روی قرآن می خوانی و دلت را می سپاری به چیزی. اما جوابی نمی گیری. شاید از ته دل به آن دل نداده ای. نمی دانی چه کنی. 

امشب اساسی دلم گرفته است. چیزهایی که دوست نداری از میان شما بیرون بریزد با بچه بازی بیرون می ریزد. و ....


دلم گرفته است. و ...


دلم گرفته

دلم گرفته

چراغ های رابطه تعطیل اند

به ایوان می روم و انگشتانم را

بر پوست کشیده شب می کشم

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردنی است


داغ عاشورای هر ساله مان

این روزها محرم که آمده بساط خیلی ها هم داغ شده، خیلی ها که نمی دانند حسین و آبا و اجداد و فرزندانش که بوده اند و چه گفته اند پیراهن مشکی پوشیده اند و دوره افتاده اند توی حسینیه ها و تکیه ها و هیئت ها. راه افتاده اند تا حسین را هم ریا کنند و گریه دروغی برای مظلومی بریزند که امروزه روز هزاران هزار بار مظلوم تر از روزهای تلخ محرم سال 61 هجری است. این روزها بساط شله زرد و نذر و دعا به راه است و واویلا که چه ها نمی شود.

من همیشه آدم بد پیله ای بوده ام. سخت با بعضی موارد کنار می آمدم. یکی دو سال پیش یکی از همکارانم سخت دنبال مرخصی برای دهه اول محرم و علی الخصوص تاسوعا و عاشورا بود. می گفت سفره حضرت عباس دارم و نذر. کنجکاویم گل کرد و از او پرسیدم این سفره حضرت عباس شما چه دارد. روضه دارد؟ دعا دارد؟ منبر دارد؟ ذکر مصیبت دارد؟ یا فقط بخور بخور دارد؟ آیا این سفره برای فقرا هم جایی دارد؟ در جواب تمام سئوالهایم گفت: سفره ای رنگارنگ باید بکشم. پرسیدم چه می شود اگر به جای این سفره رنگارنگت به مردم نان و خرما یا نان و پنیری بدهی و مابقی را به فقیری که مریضی دارد یا جوان تهیدست دم بختی بدهی. در جواب گفت: اگر در سفره ام نوشابه بود و سالاد نبود مردم چشمهایم را در می آورند. خودم را نهیبی زدم و لبی گزیدم و سکوت کردم. جوان سنی مذهبی داستان را می شنید. از چشمهای پرسشگرم سئوالم را خواند، نگاهم کرد و گفت: ما نیز نذر و نیاز داریم اما ما به شیوه ی علی ابن ابی طالب و فرزندانش نذر می دهیم. آنچه را که قصد داریم از برنج و مرغ و روغن و سیب زمینی و شکر و ... می خریم. خانواده های کم بضاعت روستا و محله مان را رصد می کنیم و شب بی اینکه کسی بفهمد سهمی از هر کدام را در خانه او می گذاریم و ....

داستان تلخی است. ما پرچم پیروی علی و خاندانش را بر افروخته ایم و کسانی که آنان را دشمن علی و آلش میدانیم سنتش را گرامی میدارند. ما محرم هایمان را با پیراهن مشکی و هئیت های سنگین و سفره های رنگارنگ نذری سر می کنیم و علی به مالک عزیزش می نویسد اگر بر سفره ای نشستی که غذاهای رنگین در آن بود و فقیر را به آن راه نبود مواظب خودت و دین و حکومتت باش.

به راستی ما به کجای این سیب گندیده دنیا گاز زده ایم. ما کجا ایستاده ایم. ما که هستیم. سیره ی علی انسانیتی بود که خودش برایش در محراب به خون غلطید و حسنش به سم نوشیدش و حسینش را به گودال قتلگاه فرستاد. ما شیعه ی کدام علی و حسن و حسینیم؟؟؟

کاش روزهای مظلومیت انسانیت روزی تمام می شد. روزهایی که از آدم ابوالبشر داغدارش بوده اند تا موعود نجات گر. کاش روزی ندایی می آمد که می گفت ای انسان پاکیزگی و انسانیتت مبارک باد. از همان نداهایی که در ظهر سوزان عاشورا شیدایی و ایثار آن 72 پروانه عاشق در فلک الافلاک پیچاند. کاش ... 

یک دفعه هوس میکنی بنویسی. یک دفعه دلت از همه چیز میگیرد و آن چه شیره جانت بوده را حذف می کنی. هرگز نفهمیده ای به کدامین حس و حالت باید غبطه بخوری. یک دفعه عاشقی و شاد یک لحظه ناراحتی و دلتنگ. برای هزار کار نکرده برنامه داری و برای هزار کار کرده بهانه. خودت هم نمیدانی کجای این چه جهان ایستاده ای. آنقدر فکر عجیب و غریب در سر داری که نمی دانی و آنقدر برای بهتر شدن فکر که نمی توانی.


خستگی بهانه قشنگی نیست. هرگز نبوده. هرگز برای اینکه کاری را انجام ندهی یا بدهی دلیل قانع کننده ای نیست. خستگی دلتنگی است. و من این روزها خسته ام و البته دلتنگ. دلتنگ تمام روزهایی که بی اجازه ام آمدنت و بی که خبر شوم رفتند. سرم را که برمیگردانم باورم نمیشود 28 ساله ام. اما....


برای نوشتن باید همیشه بهانه ای باشد.


انگار حس غزل سرودن دارم

حال و هوس غصه زدودن دارم

ای مثل غرور ابرها بی پایان

امروز هوای با تو بودن دارم

                                               !!!